درخت و ننه سرما...

کلبه داستان

سبدی هست در اندیشه ی من .که پر از گل بدهم هدیه به تو..غافل از اینکه تو خود ناب تری!یک جهان گل بخورد غبطه به تو..

ننه سرما مشغول جمع کردن وسایلش بود.او برف ها را مشت مشت

 در چمدانش می ریخت و از آفتاب مهربان نیز کمک می خواست تا برف

ها را آب کند.

 بالآخره تمام شد و ننه سرما بر درختی تکیه داد.

برف های روی پیشانی اش را پاک کرد و با خود گفت:

- خوب دیگه!دوباره باید برم و زمستون سال دیگه برگردم.

درخت تا این حرف را شنید بسیار غمگین شد و گفت:

-ننه جون شما می خواهید از این جا بروید؟

ننه سرما درخت را نوازش کرد و گفت:

- آره دیگه ننه جون.هر اومدنی یک رفتنی داره.ولی نگران نباش!سال بعد

دوباره بر می گردم.

-ولی ننه اگه شما بری ما درختان چه طوری شاخه های خود را بدون

لباس مخملی ای که شما برایمان دوختید زیبا نگه داریم؟

-این که نگرانی نداره!فردی در راهه که شاخه های تو رو پر از برگ های

تازه می کنه.این طوری زیبا تر می شی! -                                                  -پس زمین چی؟شما با هر قدمتان آن مکان از زمین را سفید پوش و زیبا می کردید!حال او دلتنگی اش را چه طور برطرف کند؟

- اول این که ابر ها در این فصل با قطره های باران خود زمین را شاداب می کنند.دوم هم این که فردی که در راه است با پاشیدن بذر بر همه جای زمین آن را سبز پوش می کند.

-آن فرد کیست؟

-عمو نوروز! او دست در دست بهار در راه است! همین چند روز آینده هم می رسد.

درخت با شنیدن این حرف تمام ناله هایش را کنار گذاشت و با خوش حالی گفت:

- بهار؟!ننه جون من با رفتن شما ناراحت می شم ولی....بهار را هم مثل شما خیلی دوست دارم!من و همه ی درختان منتظر شما می مونیم تا دوباره برگردید!

ننه سرما با شنیدن این حرف خیلی خوش حال شد و چمدانش را برداشت و از درخت دور شد.

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

خواننده
ساعت12:37---27 اسفند 1391
بسیار داستان زیبایی بود.عید مبارک...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:11توسط کلبه نشین | |